شحصی بود دولتی کار میکرد بعداز سالها طبیعی یا غیر طبیعی تقاضای مرخصی مدت دار کار کرد دوستانش تعجب کردن از این درخواست واز این اقدام ولی او چند ماه با حقوق مرخضی گرفت وبعدش نزدیک سه سال
اوضاع عجیبی شد گرانی افزایش یافت واو هم عملا کار نمی کرد واز پس انداز ووام برای امرار معاش استفاده کرد اطرافیانش برادرانش هیچکدام به این موضوع واقف نبودن
خود نمیداند واقعا برای چه این کار را کرد ولی تلاطمات زندگی اش بیشتر شد وبیشتر
ماشینی داشت که خقیقتا کمک حالش بود که اسفتدماه فروختش به حردانی نامی از خوزستان (همانروز اول که تحویلش گرفت چون نامزد داشت وظاهرا تو جاده با هم بودن پیامک رعایت حجاب برای فروشنده اومد که البته ایشان تیز اشاره ای به خریدار کردن که عجله نکن فرصت زیاده برادر خریدار باهم بودن ونو همسری )
بچه هایش وخانواده مدام سرکار رفتن رو میخاستن مخصوصا فرزند کوچیکش
ولی سرکار رفتن بار سنگینی بود البته نسبت به اوایل وزن اون کمتر شده بود وباز حمل این وزن بر دهن دوست حکایت ما سنکینی داشت وکاها میکفت که ااون جای قبلی را تمایل به رفتن نیست
الغرض این مسیر تا کنون شاید به درازای 900 روز به طول کشیده شده وواقعا این داستان پر رمز وراز است
بازیگر داستان ما ولی امیدوار است به اسمان وبارانش
به باران طراوت انگیز که برزمین زندگی اش که چندی است کم بارش بوده بباراد
نمیدانم تا کنون داستان را خواندید خوب یاکه نه وایا خوب دریافت کردید
بنظر شما چه احوالی داشته قهرمان داستان ما
==========
نانان اینجا بوده که برگشت طبقه بالا
برادر کوچک ومادر در شب به زیارتگاهی رفته بود قرار بود امروز بیاد با هم بریم قم