سیمین ساق » ملک الشعرای بهار » کارنامهٔ زندان » خواب دیدن بهار سنائی را
امروز شنبه یازدهم اذر 402 همچون سایر ایام مرخصی مسجد امام صادق نماز ظهر بودم امام جماعت تعارف وتکلیفی شد یک نفر راسا پیشنماز شد جوان سلیم النفسی بود
بعد از اتمام نماز ورفتن ایشان یکی از جوانانی که همیشه در مسجد دیدمش به تیغ زدن ریش نماز پیشنماز ایراد داشت وتلویحی گفت که نماز ما ایراد دارد من هم توضیح محترمانه ای به ایشان داشتم وحتی عنوان شد شخص ذاتا از بچگی ظاهرا کم ریش بوده که البته برای من حساسیت واقعی همیشه قابل احترامه ولی یکی از اقایون که قبل از نماز هم نوای اعتراض داشت مجادله کوتاهی با ایشان داشت که البته زودگذر بود ولی نمیدانم چرا روزگاری است که بهم گیر میدیم شاید مشغولیت ها کمتر شده وفقط گیر دادن باقی مانده که اون هم برای شیطان غنیمت است
راستی دیروز جمعه هم با بچه ها عصری به بام شهر رفتیم تماشای ای بود وخوب گذشت
واما بعد
شعری از بهار :
خفته بودم شبی به خانهٔ خویش
همچو مرغی در آشیانهٔ خویش
دیدم آنجا به مشهدم گویی
واندر آن پاک مرقدم گویی
می کنم خدمت اندر آن درگاه
با خضوع و خشوع بی اکراه
چون که فارغ از آستانه شدم
در رواق کشیکخانه شدم
چار دیگر بدند آنجا نیز
بنشستیم اندر آن دهلیز
چار تن سید عمامه سیاه
موی کافورگون وروی چو ماه
همه بالا بلند و نورانی
همه درکسوت مسلمانی
من هم آنجا نشسشه با مندیل
با عبا و ردا و ریش و سبیل
اندر آن حین به عادت معهود
یکی از خادمان بکرد ورود
بر تن او عبای عنابی
معتدل قد و ریش محرابی
بر تنش از قدک بغل بندی
عوض شال ، دکمه وبندی
داشت بر سر عمامه ای مقبول
چشم هایی سیاه و چهره خجول
وز عمامهٔ سپید چون قدما
بُد سِجاف کلاه او پیدا
جبهه ای پهن و چهره گندمگون
سالش از چل می نمود فزون
چون درآمد میان حلقهٔ ما
خاستم من به حرمتش برپا
با منش گفتی از قدیم همی
الفتی بوده است بیش وکمی
منش نشناسم از توقف ری
مر مرا لیک می شناسد وی
دوختم بررخش ز مهر نظر
نظری پرسش اندر آن مضمر
مطلبم را ز فرط هوش گرفت
کفت نرمک: « سنائی » اینت شگفت
گفتی آنک به خاطرم افتاد
آنچه این لحظه رفته بود از یاد
درکنارش گرفتم از سر مهر
بوسه دادم بسی بر آن سر و چهر
بنشستیم در برابر هم
هر دو تن شادمان ز منظر هم
داستان های من بیاد آورد
وز ری و کار ملک صحبت کرد
در سیاست موافقش دیدم
نیز بر خویش عاشقش دیدم
بر من از لطف آفرین ها گفت
گفت از اینها و بیش از اینهاگفت
همه از خاطرم گریخته اند
بس که زهرم به کام ریخته اند